دلبندم محمد حسيندلبندم محمد حسين، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

نوگل باغ زندگیم

چهل روز با پسرم

انگار همین دیروز بود که ما فهمیدیم پدر و مادر شدیم... چه لقب بزرگ و زيبايى! مادر. چشم بر هم زدنی چهل روزگی آقا پسرمون هم گذشت. البته الآن که مامانی داره نوشتن خاطرات این چله ی دوستداشتنی رو تکمیل میکنه شما دو ماهه شدی عزیزم! شب های اول تولدت سخت شیر میخوردی،   لب و دهن کوچولوت خيلی زود خسته ميشد، مامانی با جون و دل حوصله میکرد تا خوب سیر بشی جوجه ی نازم... بابای مهربون هم میذاشتت رو شونش تا بادگلو بزنی و دلت درد نگیره. (البته این پرسه همچناااااااان ادامه داره!) موقع خوابيدن آروم قنداقت میکردیم که دستای کوچیکت نپرن و از خواب ناز بیدار نشی. بابایی بعضی وقتا به پهلو میخوابوندتت، لاله ی گوشت انقدر ظریف بود که همش...
10 دی 1391

خاطره ى زایمان

   روز تولد محمدحسین جان، به تاکید شب گذشته ی خانم دکتر، من و همسرم صبح زود بعد از نماز رفتیم مطب. دکتر بهم گفت برم خونه و یه صبحانه سبک بخورم و با وسایلم برم بیمارستان، برام خیلی غیر منتظره نبود، دلم زودتر از دکتر بهم خبر داده بود که همین امروز و فردا مسافرم از راه میرسه...    خدا رو صد هزار مرتبه شکر، با آرامش کامل و به همراهی دو تا مامان جونا رفتیم که کوچولوی نازم رو بیاریمش خونه...    ساعت ١٠ بیمارستان بودیم. من از همون اتاق لیبر به کلی از دوستان و نزدیکانم اس ام اس دادم که برای سلامتی پسرم دعا کنن... از لطف همه یک دنیا ممنونم. خودم هم یاد همگی بودم، من که قابل نیستم واسه دعا کردن ولی خدای خوبم خودش...
12 آذر 1391

اولین محرم

من که با تربت تو کام لبم باز شده اصل این نوکریم از ازل آغاز شده مادرم درس غلامی توام می آموخت اولین پیرهن مشکی من را می دوخت اولین شال عزا را پدرم داد به من گفت خوب از غم ارباب کرم سینه بزن پدرم گفت که در دامن مادر بودی گفت آن وقت تو اندازه اصغر بودی     امروز عاشورا بود! شهادت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام . محمد حسین جان سینه زن کوچولوی ما امروز در بیست و هفت روزگی قدم به اولین مجلس عزای سیدالشهدا علیه السلام گذاشت... تا آخر عمر خدمتگزار صاحب اسمت باشی عزیزدلم       روضه ای که شما رو بردیم منزل پدربزرگ مامان بود، خدا حفظشون ...
8 آذر 1391

نی نی منتظرتیم

   به گفته ی خانم دکتر موسوی شما باید همین روزا میومدی آقا پسرم، یعنی تقریبا ١٠ روز زودتر از ٤٠هفته کامل. پس کجا موندی فدات شم؟!    عرفه و عید قربان هم گذشت خبری نشد.. گمون کنم منتظر عید غدیری عزیزم! البته این شبا هم کم بلاگیری نمیکنی! مخصوصا همین امشب و در حال حاضر... شدیدا غیر قابل پیشبینی هستی! ساعت ١١:٢٥ شبه. بابایی ١٠ بود رفت بخوابه  این شبا بهانه ی زود خوابیدن آقای پدر اینه که نصفه شب باید پاشیم بریم بیمارستان. منم رفتم که زودتر بخوابم ولی شما جیگر مامان اصلا دلت نمیخواست بخوابیم  . گهواره ی قشنگت کناره تخته، باورم نمیشه اینجا معصوم و زیبا خوابیده باشی و دستای کوچیک...
7 آبان 1391