چهل روز با پسرم
انگار همین دیروز بود که ما فهمیدیم پدر و مادر شدیم... چه لقب بزرگ و زيبايى! مادر. چشم بر هم زدنی چهل روزگی آقا پسرمون هم گذشت. البته الآن که مامانی داره نوشتن خاطرات این چله ی دوستداشتنی رو تکمیل میکنه شما دو ماهه شدی عزیزم! شب های اول تولدت سخت شیر میخوردی، لب و دهن کوچولوت خيلی زود خسته ميشد، مامانی با جون و دل حوصله میکرد تا خوب سیر بشی جوجه ی نازم... بابای مهربون هم میذاشتت رو شونش تا بادگلو بزنی و دلت درد نگیره. (البته این پرسه همچناااااااان ادامه داره!) موقع خوابيدن آروم قنداقت میکردیم که دستای کوچیکت نپرن و از خواب ناز بیدار نشی. بابایی بعضی وقتا به پهلو میخوابوندتت، لاله ی گوشت انقدر ظریف بود که همش...