دلبندم محمد حسيندلبندم محمد حسين، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نوگل باغ زندگیم

خدايا ختم بخير كن

چقدر اين روزها خسته ام... درددل ميكنم براى بزرگى ات، نميدانم پسرى ميشوى كه سنگ صبور مادر باشى يا... شادى ام لحظه ايست و با كوچكترين بهانه قلبم تنگ ميشود و دلم ميگيرد... ظاهر همه چيز خوب و آرام است، نميدانم چرا همه تلاطم ها هجوم به قلب من آوردن!!! چه درد بى درمانى ست خدايااا دلم ساراى پر انرژى و با نشاط و مهربان قبل را ميخواهد... چقدر از من دور است... ...محمد حسينم امشب هم مثل خيلى از شب ها بى قرارى، باز يا من يك چيز ممنوع خورده ام يا خودت! ديگر عقلم به جايى نميرسد... اسمش يه آلرژى ساده است، هزار و يك ماجرا دارد... خدا رو شكر، تمام ماجراهايش به يك لحظه مريضى هاى عجيب و غريب اين روزگار نميرسد.. دو سالگيت هم گذشت پسر آبانى ام،...
20 آبان 1393

باا باا نیسهش

 کودکانه هایت عاشقانه شده شیرین زبانم در بیست و دومین ماه زندگیت کولاک کردی با دل ما للام مامان... بابا نیسهش... این ها کلمات توست فدای حرف زدنت: دایی مانی باجی آنانا آآ نون بلال نینانگا لولو و....   ...
4 مهر 1393

عقد عمه کوووچیکه

  عمه افروز جان، وصال مبارک باشه... .... شب جمعه آخر شعبان، بیست و نهم خرداد، ساعت 6، منزل پدر همسر : شروع مراسم عقد  و از همون ساعت متاسفانه شروع یه مریضی سخت برای محمد حسین!    تهوع و اسهال بی سابقه!  ده روز طول کشید... خیلی اذیت شدی عزیزدلم...      ویروس وحشتناکی بود، حتی مامان جون و آریانا هم گرفتن..      اون شب عقد خیلی بی قرار بودی، از بغلم پایین نیومدی، شیر میخوردی و مدام استفراغ میکردی، چندین بار هر دو مجبور شدیم لباس عوض کنیم و... من که تقریبا هیچی از مراسم نفهمیدم...   ولی از این حرفا گذشته، کلا خدا رو...
3 شهريور 1393

نوروز93

     بسم الله الرحمن الرحیم    سلام به روی ماهه پسرکم    اردیبهشت ماهیم!!! جدا فرصت نشده بود یه سری به وبلاگ بزنم. انقد دیر شده که شاید جزئیات یادم رفته باشه... از تعطیلات نوروز بگم که شیرین و عالی سپری شد، الحمدلله... سال تحویل رو مشهد بودیم ولی بخاطر سردی شدید هوا و ازدحام که مجبور بودیم صحن جامع رضوی باشیم نشد حرم بمونیم و رفتیم منزل آقای برهانی فر... پنجم فروردین ماه هم راهی کربلا شدیم، به همراه پدر مادر خواهر پدربزرگ و مادر بزرگ همسرم    به لطف خدا و عنایت اهل بیت علیهم السلام سفر بسیار خوبی بود و شما پسرگلم نهایت همکاری رو کردی و حسابی لذت بردی....
15 ارديبهشت 1393

اسفند پر تلاطم

امروز بیست و هفتم اسفند ماه سال نود و دو شب چهارشنبه سوری ساعت 4.20 بعد از ظهر محمدحسینم در خواب ناز من هم با کلی کار برای سفر، هوس نوشتن زد به سرم    از این روز هایت بنویسم که....    آنقدر بزرگ شدی که یک نارنگی کامل را تنهایی میخوری!    کاسه ات را به دستم میدهی تا برایت توت و انجیر بریزم و مینشینی عمو پورنگ میبینی...    صبح ها تا اسم صبحانه می آید سفره می آوری پهن میکنی و.... مردی شدی برای خودت.    شهر شلوغ است و همه در تکاپو! ترافیک تهران به اوج رسیده و روزهای آخر سال پر است از ماجرا! امیدوارم برای همه سلامتی باشد و دل خوش...    پ...
29 اسفند 1392