دلبندم محمد حسيندلبندم محمد حسين، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

نوگل باغ زندگیم

چهل روز با پسرم

1391/10/10 1:07
512 بازدید
اشتراک گذاری

انگار همین دیروز بود که ما فهمیدیم پدر و مادر شدیم...

چه لقب بزرگ و زيبايى! مادر.

چشم بر هم زدنی چهل روزگی آقا پسرمون هم گذشت. البته الآن که مامانی داره نوشتن خاطرات این چله ی دوستداشتنی رو تکمیل میکنه شما دو ماهه شدی عزیزم!

شب های اول تولدت سخت شیر میخوردی،  لب و دهن کوچولوت خيلی زود خسته ميشد، مامانی با جون و دل حوصله میکرد تا خوب سیر بشی جوجه ی نازم... بابای مهربون هم میذاشتت رو شونش تا بادگلو بزنی و دلت درد نگیره. (البته این پرسه همچناااااااان ادامه داره!)

موقع خوابيدن آروم قنداقت میکردیم که دستای کوچیکت نپرن و از خواب ناز بیدار نشی. بابایی بعضی وقتا به پهلو میخوابوندتت، لاله ی گوشت انقدر ظریف بود که همش میترسیدم له بشه...

واای اگه بدونی وقتی به دنیا اومدی چه قدر ناخنات بلند بود!!! قدرت خدا... تو بیمارستان نزدیک اذان صبح بود وقتی که آوردنت شیر بخوری تک تک انگشتای دستت رو بوسیدم، و به تعداد بند بند وجودت خدا رو به خاطر سلامتیت شکر کردم...

محمدحسینم دیدن خنده های قشنگت توی خواب قلب آدم رو شاد میکرد، نوری که اولین روزها تو صورتت میدیدم همیشه به خاطرم میمونه، بلا تشبیه انگار به چهره ی معصوم نگاه میکردم...

هنوز هم بعضی موقع ها وقتی تو خواب فرشته ای هستی و مثله ماه میخندی، دلم برات ضعف میره... شنیدم بچه های کوچیک تو خواب با دیدن امامان معصوم علیهم السلام میخندن. پسرم هر بار که تو خواب به شیرینی میخندی من و بابا به شما میگیم که سلام ما رو هم به امام زمان علیه السلام برسونی.

هشت روزه بودی که با باباامین و مامان خوبم رفتین دکتر، همه چیز عالی بود و ٣٥٠گرم هم وزنت زیاد شده بود. انشاالله همیشه تنت سالم باشه.

اون روزای اول بابایی بهت میگفت شیر کوچولو! آخه به جای گریه کردن غرش میکردی! یه سرهمی خوشگل هم تنت بود که روش پر عکس شیر کوچولو و زرافه بود. که البته اون لباس الآن برات تنگ شده و خوشحالم از بزرگ شدنت...

از همون اوایل گاهی انقدر به خودت می پیچی و صورت برفیت مثله لبو قرمز میشه و... تنها کاری که از دست من و آقای پدر بر میاد خوندن لعن و مالیدن دل کوچولته، تا آروم بشی. که البته واقعا موثره!

بلاخره بعد از ١٠ روز که خیلی زود گذشت و خیلی دلنشین، رفتیم خونه ی مامان جون.

اونجا دیگه امیرعلی و امیریوسف دایی های شما آقا پسری حساااااااابی کیف کردن و بابا جون هم که دیگه نگو! با عشق شما شبا زود میومدن خونه.

دلبندم ١٧روزت بود که وقتی رو سینه به چپ خوابونده بودمت سر کوچولوت رو چرخوندی به راست، کم کم رو شونه هم که میذاشتیمت سرت رو میچرخوندی.

اولین بار که با چشمای قشنگت صداها و حرکات رو دنبال کردی ٢٢روزه بودی عزیزدلم

از روزهای آخر یک ماهگیت میتونی با دستات یقه ی لباس و گردنبندم رو بگیری و پاهای کوچیکت رو سفت کنی و ضربه بزنی

محمدحسینم یک ماهه شدنت همراه بود با سر و صداهای جدید و دلنشین! یه جورایی با زبون نوزادی شروع کردی به حرف زدن با مامان و بابا

روز به روز بزرگ شدنت رو میفهمم و سعی میکنم با همه وجود قدر این لحظات رو بدونم و حسابی لذت ببرم.

نمیخوام چند سال دیگه بگم نفهمیدم چه جوری بزرگ شد!

برای چکاپ یک ماهگی که رفتیم پیش دکتر وزن شما ٤کیلو و ٤٥٠ بود و قدت هم ٥٣سانت.

سی و پنج روزه بودی که وقتی باهات حرف زدم برای اولین بار به مامانی لبخند زدی نفسم. با خندت یه دنیا شادی بهم دادی... اون روز برام خیلی روز خوبی بود، صبحش هم دو ساعتی رو شونم راحت و شیرین خوابیده بودی که دلم نمیومد بذارمت رو تخت. بیدار که شدی کلی نرمش کردی و بعدش چون بی نهایت خوش اخلاق بودی یک عالمه عکس ناز ازت انداختم که شبش با وایبر بفرستم واسه بابایی که سفر کاری رفته بود عراق.

به لطف خدای مهربون و به برکت اومدن شما باباامین هم زیارت امیرالمومنین صلوات الله علیه قسمتش شد و هم کربلا، پابوس سیدالشهدا و حضرت اباالفضل علیهماالسلام. از خدا میخوام به زودی همه با هم دعوت بشیم.

پسرکم صبح ها که بیدار میشدی مامان جون میبردت پیش خودشون و کلی باهات حرف میزد و برات شعر میخوند و شما هم کم کمکی شروع کرده بودی به آواز خوندن و آغون گفتن. خوب جای خودت رو تو دل همه باز کردی شیرین زبونم.

روزی که داشیم میومدیم خونمون همه غصه دار بودن، به هر لحظه دیدنت عادت کرده بودن و نمیخواستن ازشون دور بشی، دایی جون امیریوسف شما رو قایم کرده بود و سر جات یه عروسک گذاشته بود تو کرییر!

خلاصه چهل روزه شدی و مجوز بیرون رفتن از خونه و با مامانی کلاس رفتن به میمنت و مبارکی صادر شد!

الهی به امید تو..

8دی91

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نفیسه فرجادراد
15 دی 91 16:33
سلام عزیز دلم خیلی وقت ازت خبری نبود
مثل همیشه اشک تو چشمم جمع شد
خدا این کوچولوی ناز رو برات حفظ کنه
اماده شده بودم برای تجربه این روزها اما..


نفسيه جان انشاالله به لطف خدا و عنايت حضرت وليعصر صلوات الله عليه به زودى طعم غير قابل توصيف مادر شدن رو ميچشى دوست خوبم. البته در كنار سختى هاى زيادش!!!!