دلبندم محمد حسيندلبندم محمد حسين، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

نوگل باغ زندگیم

اولین محرم

من که با تربت تو کام لبم باز شده اصل این نوکریم از ازل آغاز شده مادرم درس غلامی توام می آموخت اولین پیرهن مشکی من را می دوخت اولین شال عزا را پدرم داد به من گفت خوب از غم ارباب کرم سینه بزن پدرم گفت که در دامن مادر بودی گفت آن وقت تو اندازه اصغر بودی     امروز عاشورا بود! شهادت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام . محمد حسین جان سینه زن کوچولوی ما امروز در بیست و هفت روزگی قدم به اولین مجلس عزای سیدالشهدا علیه السلام گذاشت... تا آخر عمر خدمتگزار صاحب اسمت باشی عزیزدلم       روضه ای که شما رو بردیم منزل پدربزرگ مامان بود، خدا حفظشون ...
8 آذر 1391

نی نی منتظرتیم

   به گفته ی خانم دکتر موسوی شما باید همین روزا میومدی آقا پسرم، یعنی تقریبا ١٠ روز زودتر از ٤٠هفته کامل. پس کجا موندی فدات شم؟!    عرفه و عید قربان هم گذشت خبری نشد.. گمون کنم منتظر عید غدیری عزیزم! البته این شبا هم کم بلاگیری نمیکنی! مخصوصا همین امشب و در حال حاضر... شدیدا غیر قابل پیشبینی هستی! ساعت ١١:٢٥ شبه. بابایی ١٠ بود رفت بخوابه  این شبا بهانه ی زود خوابیدن آقای پدر اینه که نصفه شب باید پاشیم بریم بیمارستان. منم رفتم که زودتر بخوابم ولی شما جیگر مامان اصلا دلت نمیخواست بخوابیم  . گهواره ی قشنگت کناره تخته، باورم نمیشه اینجا معصوم و زیبا خوابیده باشی و دستای کوچیک...
7 آبان 1391

همسرم پدر شدنت مبارک

   پسرگلم موافقی من و شما اولین نفری باشیم که پدر شدن بابایی رو بهش تبریک میگیم؟   محمدامینم، همسرخوبم **نعمت زیبا و ارزشمند پدر شدن گوارای وجود نازنینت* *    عکس این نی نی رو بابایی از همون روزای اول جلو آینه اتاقمون گذاشته، چند روز پیش میگفت محمدحسین که بیاد باید عکسشو بدم  maxi-cosi جای این نی نی بزنه این روزا هر بار به بابایی زنگ میزنم فکر میکنه وقت اومدنت رسیده دلبندم! تازه خبر نداری که به افتخار شما لباس خوشگلاشم آماده گذاشته که میاد بیمارستان بپوشه همین روزاس که ببینیمت دردونه ی مامان و بابا، برای ما قشنگترینی تیکه ی وجودمون... ...
2 آبان 1391

قدمت رو چشم

 کوچولوی من، محمدحسینم، از تودل مامانی خسته شدی؟ یا شاید دلت واسه دیدن مامان و بابا تنگ شده! دیروز رفته بودم پیش خانم دکتر، گفت گل پسرتون عجله داره واسه به دنیا اومدن، زودتر از وقت خودش که ١٧آبان بوده منتظرش هستیم. مثل هر بار با شنیدن صدای قلبت پرواز کردم.. و مثل هر بار گفتم خدایا محبت مولا امیرالمومنین علی علیه السلام   رو که تو این قلب کوچولو گذاشتی هر لحظه بیشترش کن..    بابا محمدامین که از حرف خانم دکتر خیلی خوشحال شده. خدا میدونه که دل منم دیگه طاقت نداره، هر وقت بیای قدمت رو چشم نازنینم، ولی اگه یکم صبر کنی تپل تر میشی جوجه ی من، مامان سارا فقط به خاطر شما بیشتر ...
29 مهر 1391

خرید سیسمونی

این وسایل خوشگل واسه شما یکی یکدونه پسره که باباسعید و دایی ها تک تکش رو با کلی عشق برات خریدن و بی صبرانه چشم به راهتن دلبندم..    امروز هم من و مامان و بابای خوبم رفتیم خورده ریزهایی که از وسایلت مونده بود گرفتیم چه قدر خوش گذشت... باباسعید یه کلبه بازی و قطار خوشگل برات گرفت، چشماش برق میزد از شادی. بعد هم که ناهار اومدن خونه ما و عصری هم که تخت وکمدت رو از نی نی سالن اوردن. مبارکت باشه به خیر و خوشی از همش استفاده کنی گله مامان 13شهریور91 ...
28 مهر 1391

آماده باش

   همه واسه رفتن به سفر ساک میبندن، این بار ما برای اومدن مسافرمون ساک بستیم. قرآن و تربت سیدالشهدا، ( من غم و مهر حسین، با شیر از مادر گرفتم روز اول کامدم، دستور تا آخر گرفتم )   دو دست لباس فسقلی، کلاه و دستکش، پتوی گرم و نرم، حوله و... خلاصه همه چیز حاضره و کیف خوشگلت رو گذاشتیم جلو چشم و هی قربون صدقت میریم. پسر کوچولوی من انشاالله سلامت و راحت قدم به دنیا بذاری. بابایی هی برات شعر میخونه: محمدحسینی نور عینی، بلا گردونه امام حسینی 27مهر91 ...
27 مهر 1391