دلبندم محمد حسيندلبندم محمد حسين، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

نوگل باغ زندگیم

دلم به تاب تاب افتاد

گل پسرم راه افتاد دلم به تاب تاب افتاد محمد حسین جان اولین قدم های محکمش را با صلابت برداشت. دقیقا در یکسال و یک روزگی. ده روزی میشه که بدون کمک روی پاهایت می ایستی و این اولین ایستادن ها چقدر هم برایت خوشایند و جذابه! خودت برای خودت دست میزنی... حالا دیگه کم کم به راه افتادی فدای اون قد و قامت ریزه ات... مصداق بارز نیم وجبی هستی پسرک زیبای من.. . ...
13 آبان 1392

خیال کن که غزالم

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد / جدا زدامن مادر، به دام دانه بیفتد ز نازکی ز ندامت، ز بیم صبح قیامت / بدان نشان که شنیدی، سری به شانه بیفتد به کارآنکه برون ازبهشت گشته عجب نیست / که در جهنم غربت، به یاد خانه بیفتد نشان گرفته دلم را، کمان ابروی ماهی / خدای را که مبادا، دل از نشانه بیفتد دلم به کشتی کربت، به طوف لجه غربت/ چو از کرانه ی تربت، به بیکرانه بیفتد شوم چو ابر بهاران، ز جوش اشک چو باران / که دانه دانه برآید، که دانه دانه بیفتد جهان دل است و تو جانی، نه بلکه جان جهانی / همه سکندر و دارا، کزین فسانه بیفتد خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو / بیا که آتش صیاد، از زبانه بیفتد الا غریب خراسان، رضا مشو که بم...
22 مهر 1392

عکس - ده تا یازده ماهگی

همه بود و نبودم، پسرم شیرین زبونم این روزها که قشنگترین خاطرات را برایم میسازی بسیار بازیگوش و پر انرژی هستیییییییییییی. حدیث زیبایی از مولامون حضرت امام کاظم علیه السلم خواندم که: خوب است بچه در کودکی بازی گوش باشد تا در بزرگ سالی بردبار گردد، وشایسته نیست که جز این باشد. (کافی-ج6) این کلام امام صبر مادری را که هر از گاه سر میرود فروکش میکند... خدا رو شکر که شما در کودکی مصداق سخن امام هستی، که انشاالله این روزها را شاهانه سروری میکنی به امید اینکه در بزرگسالی هم همانگونه باشی که حضرت فرمودند... بالاخره این ماه دو تا دندون در ده ماه و بیست روزگی و دو تا دیگه هم چند روز بعدش خودنمایی کردن. خیلی اذیت شدی پسرخوبم...
20 مهر 1392

عکس - نه تا ده ماهگی

   بالندگی پسر نازنین ما در این روزها که نم نمک بوی میلاد یک سالگی اش می آید: با دستان کوچکت، الله اکبر میکنی، بوس میفرستی، بای بای میکنی، گل یا پوچ یاد گرفتی، هر کس و هر چیز را که میشناسی با انگشت اشاره نشان میدهی و.... از همه دلنشین تر یاد گرفتی برای سلامتی امام مهربانت صدقه می اندازی... الهی فدای بزرگ شدنت... این لباس سوغات دایی امیرعلی بود از کربلا، خوش به سعادتش سفر دو روزه ی تعطیلات عید فطر به شهرستانک به همراه خاله مهروز و عمو هادی ، که بسیار خوش گذشت این ماشین ها واسه طفولیت بابا امین جان بوده ها!!! عاشق این دلبری های شبانه ام... بعضی شب ها قبل از خواب در اوج خستگی انقدر با...
1 مهر 1392

حسین کجا بریم مامان؟ ...ددد

   عزیزدلم، نه مامان رو اول گفتی نه بابا!    شما هم مثل اکثر بچه ها قبل از هر چیز با اون زبون شیرینت د د رو یاد گرفتی    تا ازت میپرسیم محمدحسین کجا بریم؟ با دلبری میگی د د د .....    قلب و گوش و همه وجودم لحظه شماری میکنه واسه مامان گفتنت....       15شهریور92 ...
15 شهريور 1392

عکس - هشت تا نه ماهگی

   این ماه کلا متحول شدی پسر قشنگم!!! اتفاقهای خوبی داشتیم به لطف خدا. چهار دست و پا راه افتادی، غذا خوردنت خیلی بهتر شده، برامون سخنرانی میکنی (اد دد نانا م م ب ب و ...) بازیگوش شدی حسااااااااااابی       عزیزدل مامان در کنار دو قدم نو رسیده، مریم خانم و آقا مصطفی دوقلوهای ناز خاله فاطمه  گوش شیطونه کر مقاومتت برای قطره آهن و آ-د کمتر شده، از هر پنج شش بار دو سه دفعه رو به زحمت و بازی میخوری!!!         مبارکه مبارکه شب ششم ماه مبارک رمضان، در هشت ماه و شانزده روزگی با تلاش فراوان دو سه قدم چهار دست و پا اومدی، قبل از اون هم چند باری...
23 مرداد 1392

دل را دریا باید کرد

... چقدر زیاد است سهم مادر از دلواپسی های فرزندش!!! از لحظه ای که او را در وجودش حس میکند تا.... تا همیشه    شب شروع ماه مبارک رمضان نزدیک مغرب، از منزل دوستم برمیگشتیم، سوار ماشین که شدیم شما پسر بازیگوشم چشم بر هم زدنی دستت رو بردی سمت جعبه کادویی که روی صندلی بود و یک لحظه دیدم تمام دستت غرق خون شد... دو تا انگشتت با شیشه ی قاب عکس برید...    لحظه ی اول ترسیدم، فکرم قفل شده بود، با یک دست، دست کوچولوی سفیدت رو که شرشر خون بود گرفته بودم و با دست دیگه اشکاتو پاک میکردم...    حسی از درون، دلم رو قرص کرد و مهلت دستپاچه شدن که تنهایی چه کنم ؟! و استرس داشتن رو بهم نداد... پشت فرمون محکم گرفتم...
8 مرداد 1392