دلبندم محمد حسيندلبندم محمد حسين، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

نوگل باغ زندگیم

بعد از مدت ها

1392/11/7 11:45
240 بازدید
اشتراک گذاری

   میدونی چند وقته فرصت نمیکنم بیام و برات بنویسم و عکسای قشنگت رو بذارم؟!

الهی فدات شم تمام لحظاتم با تو میگذره پسر خوبم

   یک هفته ای میشه که پیش مامان جون اینا هستیم، بابا امین شما، سفر کاری رفته بندرعباس. این چند وقت به شما که خیلی خوش گذشته، آخه کوچیکی و هنوز نبودن بابا رو حس نمیکنی، صبح تا شب با دایی جونا مشغوله باززززززی و انقدر شیرین شدی که حد و حساب نداره... خدا رو شکر از همه بابت خوب بودی عزیزدلم.

   ولی من دیگه دلم حسابی تنگ شده با اینکه این بار در نبود همسرم مرد کوچکم کنارم بود، و کمتر دوری اذیتم کرد. به هر حال از همینجا میخوام بگم عزیزتر از جانم، گرمای وجود من و محمدحسین، امینم، با تو خوشبخت ترینم، با تو عاشقم، عاشق زندگی ام، عاشق میوه دلمان، عاشق خودت که همه هستی ام هستی...

   الآن که مینویسم محمدحسین دورم میچرخه و با توپی که امروز از شهربازی گرفته سرگرم و خندان بازی میکنه. چقدر دوستت دارم هدیه الهی، شکرت پروردگارم...

   هنوز حرف معنا داری نمیزنی! این چند روز دو سه باری اتفاقی دایی را دا دا صدا زدی. یایا هم میگویی که معنی خاصی نداره!

   همه چیز را میفهمی ماشاالله، با ایما و اشاره خواسته ات را میگویی... تمام اعضای بدنت را میشناسی و دلبرانه نشان میدهی...

   نمازی میخوانی که دلمان میلرزد فقط به همان یک سجده زلالت و دستان کوچکت که بالا میگیری به نشانه دعا، دیگر چه میخواهم از خدا؟؟؟ جز اینکه همیشه داشته باشی اش و دلت گره خورده به آستان خوبان عالم، اهل بیت علیهم السلم باشد.

   خلاصه همه چیز خوب است. بهتر غذا میخوری و کمتر غصه میخوریم. البته غصه که نه، ناشکری است اگر بگویم بد غذایی و کم وزن گرفتنت غم است! خداوند منت گذاشته و قبراق و سلامتی الحمدلله

   این روزها همان روزهایی ست که هر مادری آرزوی دیدنش را دارد، بدو بدو دنبال من راه میروی، دلبری میکنی، با هم بازی میکنیم، عاشق قصه گوش دادنی و... زندگی را میسازی با قشنگترین خاطرات...

آذر92

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)